آدم این نیلی تتق را بر درید
آنسوی گردون خدائی را ندید
در دل آدم بجز افکار چیست
ہمچو موج این سر کشید و آن رمید
جانش از محسوس می گیرد قرار
بو کہ عھد رفتہ باز آید پدید
زندہ باد افرنگی مشرق شناس
آنکہ ما را از لحد بیرون کشید
ای خدایان کہن وقت است وقت
در نگر آن حلقۂ وحدت شکست
آل ابراہیم بی ذوق الست
صحبتش پاشیدہ جامش ریز ریز
آنکہ بود از بادۂ جبریل مست
مرد حر افتاد در بند جہات
با وطن پیوست و از یزدان گسست
خون او سرد از شکوہ دیریان
لاجرم پیر حرم زنار بست
ای خدایان کہن وقت است وقت
در جھان باز آمد ایام طرب
دین ہزیمت خوردہ از ملک و نسب
از چراغ مصطفی اندیشہ چیست
زانکہ او را پف زند صد بولہب
گرچہ می آید صدای لاالہ
آنچہ از دل رفت کی ماند بہ لب
اہرمن را زندہ کرد افسون غرب
روز یزدان زرد رو از بیم شب
ای خدایان کہن وقت است وقت
بند دین از گردنش باید گشود
بندۂ ما بندۂ آزاد بود
تا صلوت او را گران آید ہمی
رکعتی خواہیم و آن ھم بی سجود
جذبہ ہا از نغمہ می گردد بلند
پس چہ لذت در نماز بی سرود
از خداوندی کہ غیب او را سزد
خوشتر آن دیوی کہ آید در شہود
ای خدایان کہن وقت است وقت
آنسوی گردون خدائی را ندید
در دل آدم بجز افکار چیست
ہمچو موج این سر کشید و آن رمید
جانش از محسوس می گیرد قرار
بو کہ عھد رفتہ باز آید پدید
زندہ باد افرنگی مشرق شناس
آنکہ ما را از لحد بیرون کشید
ای خدایان کہن وقت است وقت
در نگر آن حلقۂ وحدت شکست
آل ابراہیم بی ذوق الست
صحبتش پاشیدہ جامش ریز ریز
آنکہ بود از بادۂ جبریل مست
مرد حر افتاد در بند جہات
با وطن پیوست و از یزدان گسست
خون او سرد از شکوہ دیریان
لاجرم پیر حرم زنار بست
ای خدایان کہن وقت است وقت
در جھان باز آمد ایام طرب
دین ہزیمت خوردہ از ملک و نسب
از چراغ مصطفی اندیشہ چیست
زانکہ او را پف زند صد بولہب
گرچہ می آید صدای لاالہ
آنچہ از دل رفت کی ماند بہ لب
اہرمن را زندہ کرد افسون غرب
روز یزدان زرد رو از بیم شب
ای خدایان کہن وقت است وقت
بند دین از گردنش باید گشود
بندۂ ما بندۂ آزاد بود
تا صلوت او را گران آید ہمی
رکعتی خواہیم و آن ھم بی سجود
جذبہ ہا از نغمہ می گردد بلند
پس چہ لذت در نماز بی سرود
از خداوندی کہ غیب او را سزد
خوشتر آن دیوی کہ آید در شہود
ای خدایان کہن وقت است وقت
کوئی تبصرے نہیں:
ایک تبصرہ شائع کریں